خاموش ... روشن ... خاموش ... روشن ... در آغوش ویلچر ، رو در روی پنجره نیمه باز، خیره به چراغ نئون چشمک زن هتلی خسته تر از خودش . خاموش ... روشن ... خاموش ... روشن ... اون قدر اون روزا کمرنگ شدن که بدون پا در میانی آلبوم عکس و بریده های روزنامه به راحتی انکار میشن. دست هایی که روز افتتاحیه هر فیلم برای کوچک ترین لمس به سمتش شلیک میشدن. دخترای دبیرستانی دروغگویی که قسم میخوردن یک بار ، پشت صحنه یک فیلم بوسیدنش. فلش دوربین ها که مرتبا خاموش و روشن می شدند. خاموش ... روشن ... خاموش ... خاموش ... خاموشــــــــــــــــــــــ . . .
خیلی به دل نشست:)
هوووم :)